۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
قسمت ده : نبرد برای زندگی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... .
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... .
- دستت چطوره؟ ...
خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... .
سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... .
-
درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو
برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر
نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و
رفت ...
چند
قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ...
اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ...
تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه
خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می
کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا
اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ...
بچه
ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و
فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا
اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت
این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به
راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود
واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی
که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...
۹۴/۰۷/۰۹