تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۳
محسن


خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۵
محسن


اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی وآرامش وارد زندگی طوفان زدهمن شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸
محسن


برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... اما یه لحظه به خودم اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ... نزار وسوسه ات کنه ... تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۶
محسن


حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۲
محسن


چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۰
محسن