برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... . تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... .
بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
حالی
که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت
من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبودندمش به
دیوار...
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... . اونجا
هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ...
اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون
رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...