۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۲۲
قسمت چهل و پنج : بهم حمله کرد
حالی
که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت
من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبودندمش به
دیوار...
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ...
آروم
کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که
خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحستناکه ... فکر کردی چی میشی؟
... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار
هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و
شانس بیاری پلیس... .
.
یقه
اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی
که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها
توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو
توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... .
می
خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور
300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر
می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
.
حتی
اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو
نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2
سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا
فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ...
و اون فقط گریه می کرد ... .
۹۴/۰۶/۲۲