تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... .
- به چی زل زدی؟ ...
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۹
محسن


هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ... با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۶
محسن


چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۰
محسن


دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ...

زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۵
محسن


فردا صبح، مرخص شدم ... نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ...


پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ... توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ... تنها نقطه مثبت این بود ... خلافکار و گنگ نبودن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۰
محسن


تعجب کردم ... مگه پسر داری؟ ... پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ... .

همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ... از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ... اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۸
محسن