نمی دونستم چی بگم ... بدحور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... . - چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ... - 1256 دلار ..
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ... . اومد
داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان،
شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا
اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ... همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ... بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... . یه
گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک
کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ...
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می
دونم ...