تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


نمی دونستم چی بگم ... بدحور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...


- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
- 1256 دلار ..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۲
محسن


به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ... .
اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۵
محسن


اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...

مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۴
محسن

بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۳
محسن


هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲
محسن


همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... .
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۰
محسن