با
گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس
همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام
گرفته بود ...
روپوش
رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و
سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش
ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی
سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
خودم
تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با
سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ...
علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .
برگشتم
سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با
خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن
... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده
بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ...
روز
اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست
کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه
کیسه پارچه ای ریختیم ...
پدرم
همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون
زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی
پدرم دمیده شده بود ...