به
شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این
رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده
اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .
دوره
زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار
راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای
من فرق می کرد ... .
جملات
و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق
در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها
می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن
... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .
پتو
رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و
سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید
ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن
از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی
داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...