۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
قسمت چهل و هشت: صرف ساده
تابستان
سال 90 از راه رسید ... اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ... عده کمی هم
توی خوابگاه موندن ... من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... .
قصد
داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ... درس عربی واقعا برام سخت بود ... من
توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم
... زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی ...
نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود ...
هادی
داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ... در فرهنگ
زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ... هر چه بیشتر تلاش می کردم،
بیشتر شکست می خوردم ... واقعا خسته شده بودم ... صرف ساده رو پرت کردم و
روی تخت ولو شدم ... سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد
شده بود ... گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم ... و غرق
افکار مختلف، چشم هام رو بستم ... .
نمازش
تموم شد ... تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ... فکر کرد
خوابم ... کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ... اصلا تکان نخوردم ...
چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط ... اونقدر این مدت، رفتارهای
عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم ...
چند
روز از ماجرا گذشت ... بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر
روی تخت منه ... بازش که کردم ... آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود
... تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ... جملات
عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ... اول تعجب کردم اما
بلافاصله به یاد هادی افتادم ... یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید
... به شدت عصبانی شده بودم ... این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ...
.
در
رو باز کرد و اومد داخل ... تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ...
کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که
به کمکت احتیاج دارم؟ ... .
توی
شوک بود ... سریع به خودش اومد ... از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ...
خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ... خم شد و دفتر رو از
روی زمین برداشت ... .
- قصد بی احترامی نداشتم ... اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ... .
و خیلی عادی رفت سمت خودش ...
۹۴/۰۷/۱۷