چندین
ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی
که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش
ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ... و بدتر از همه جرات
گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ...
توی
دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده
بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن
به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ... من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون
نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ...
بالاخره
موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به
پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی
... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
چشم
که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم
باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ...
قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید
...
قانون
مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه
پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم
... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است...
دستم
رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود
... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده
بودم ... .