وقتی
این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در
حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و
گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر
پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین
طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر
فاطمه زهرام ... .
توی
صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم
... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت
هام با شبکه های ضریح گره خورد ... . به
ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی
نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره
خورده بود ... .
همین
طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو
پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ
تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم
که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه
... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...