چشم
هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود
... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می
شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون
موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
دیگه
جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو
ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با
حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله
جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
محرم
تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای
فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی
رو دربرابر من باز کرد ... .
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با
خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد
موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ...
تقرییا
هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده
بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه
مونده بودم ... .