از
بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود
و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... نفسش پر از
صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد
...
چند
وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست
بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش
اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم
پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...
- از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ... مگه
درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر
کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ
کنی؟ ...