۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۵
قسمت شصت : من عمل توام
از
بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود
و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... نفسش پر از
صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد
...
توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده
بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری
دخترت عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو
فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش
کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که
خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ...
از
شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که
اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی
چشم هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره
فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم
ولی زبانم تکان نمی خورد ... .
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... .
زبانم
حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ...
چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا
رو صدا بزنم ... خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره
بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... .
۹۴/۰۶/۲۵