تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۸۸ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هشتم - فنجانی چای با خدا» ثبت شده است


گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.

استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.

در مجلس چشم چرخاندم..

حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
محسن


آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.

هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.

وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.

و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
محسن


"نه" گفتم و قلبم مچاله شد.. 

"نه" گفتم و زمان ایستاد..

فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..  )

و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.

به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۱
محسن


چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.

مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم  از مهری  که نه "به" آن، بلکه  "روی" اش تمرینِ بندگی میکردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
محسن

آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
محسن
مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده.
از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..)
چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟؟)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
محسن