تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۸۸ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هشتم - فنجانی چای با خدا» ثبت شده است


مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.
روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۸
محسن


چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
محسن


چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.

کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. 

بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۷
محسن


نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه  خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۵
محسن


وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. 

با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)

خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).

نفسی راحت کشیدم..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۴
محسن


تک تک  تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود..

به حسام خیره شدم..  این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۱
محسن