اون روز
من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ... ملاقاتی داشتن حنیف
چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ... من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در
واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات
فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... .
صبح
که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب
حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود
... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش
که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف
بود ... .
من
بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از
خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده
بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله
من بهش بود ...
بعد
از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به
تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد
کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه
دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .
ساکت
بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ...
قکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ...
بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... .