توی
زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه
جدا افتاده بودم ... تنها ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون
کم بود ... .
هر
شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم
که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم
عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر
آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ...
یه
سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می
خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش
مواد ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... .
شب
رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل
یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ...
می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ...
تمام
وجودم آتش گرفته بود ... برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار
داشت از جاش بلند می شد ... اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون
... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن
... .