۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۴
قسمت هشت : هم سلولی عرب
توی
زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه
جدا افتاده بودم ... تنها ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون
کم بود ... .
هر
روزم سخت تر از قبل ... کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود
... به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ... امیدی جلوم
نبود ... این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که
برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و
تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه
... .
6
سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ... یکی دو ماهی می
شد هم سلولی نداشتم ... حس خوبی بود ... تنهایی و سکوت ... بدون مزاحم ...
اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول
بمونم ...
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو ... قد
بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ... جرم: قتل ... اسمش حنیف بود
... .
۹۴/۰۶/۱۴