۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۸
قسمت شصت و سه : پسر قشنگ
دستش
رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان
گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش
گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ
بهم داده ...
دیگه
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار
ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...
نماز
مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با
خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا!
پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه
عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... .
حسنا
با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش
افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و
مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .
چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... .
۹۴/۰۶/۲۶