تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۶

قسمت هفت : دنیای بزرگ

رفتم هتل ... اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ... برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم ... 


پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود ... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم ... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم ...


مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ... 

- شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم دخترتون می مونم ... 




مادرم محکم بغلم کرد ...

- تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ... 


محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ... 

- مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ ...

- چی میگی آنیتا؟ ... 

- چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ...



خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد ...

- مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ... 



از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ... مادرم راست می گفت ... من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش ...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۹
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی