قسمت هشت : جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن ... اما خیلی زود جا افتادم ... از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم ... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم ...
وقتی وارد جمعی می شدم ... آقایون راه رو برام باز می کردن ... مراقب می شدن تا به برخورد نکنن ... نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد ... تبعیض جالبی بود ... تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد ...
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود ... راه سختی که به من ... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد ...
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد ... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم ... برنامه چند روزه بود ... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند ...
روز اول، بعد از اقامت ... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن ... توی بخش پیشواز ایستاده بود ... من رو که دید با تعجب گفت ...
- شما مسلمان هستید؟ ...
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد ...
- آنیتا کوتزینگه ... از کاتوویچ ... و با لخند گفت ... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه ...
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست ... چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد ... بعدا متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود ...
پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه ... از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم ... ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره