۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۷
قسمت دوزاده : سرنوشت
نزدیک
سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود
نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ...
خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ...
اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما
می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در
بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
ما
توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و
جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید
پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده
بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم
و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما
خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون
دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در
روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل
دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت
ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ...
ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک
... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم
خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که
سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه
اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و
با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به
همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ
کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه
چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
۹۴/۰۷/۱۰