۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
قسمت سیزده : آغاز یک تغییر
روح
از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار
می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می
کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه
هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
با
تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود
... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می
ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم
پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون
سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما
من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات
به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ...
.
برگشتم
مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش
کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی
ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می
تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم
کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده
نشد... .
منم
با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای
پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم
... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها
...
این
بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی
سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم
... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
۹۴/۰۷/۱۰