تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۲

قسمت نوزدهم : همراز علی


حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... 

- اتفاقی افتاده؟ ...

رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...

- اینها چیه علی؟ ...

رنگش پرید ...

- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...

- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...



با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... 

- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...


با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 



نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...


خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 


- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 


زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 



- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...


خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... 

- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... 

- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...


توی چشم هاش نگاه کردم ... 

- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۱
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی