۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۶
قسمت بیست و یک: اولین پرونده
فردا
صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اولین پرونده من
... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم ... بعد از
اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته
بودم ... مثل یه آدم عادی ...
سریع
به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده
پرونده رو می بردم ... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین
پرونده من بشه ...
دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ... هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم ... .
اول
از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی
کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود ... باور اینکه
یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ... اما طبق قانون،
احدی نمی تونست مانع من بشه ... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه
بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید ... .
بالاخره
به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور
دادگاه موظف به همکاری شده بود ... احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود
... پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ...
من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می
کردیم ... تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان
اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من
استفاده کنن ... اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم ... .
بهترین
لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود ... اونها
حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش
برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و
اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن ... این بزرگ ترین امتیاز برای
پیروزی ما محسوب می شد ...
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید...
۹۴/۰۷/۱۲