۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
قسمت بیست و پنج: استعداد سیاه
وکیل
مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود،
دوباره فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش
توی دادگاه نیست ...
قبل
از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ... باشه من
رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه
مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ... آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل
... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... .
مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... .
-
متاسفم ... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم
پیشرفت تکنولوژی ... هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن ... انسان امروز،
در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس
گیر کرده ... .
بدون
توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت،
چکشش رو چند بار روی میز کوبید ... سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و
الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... .
سکوت
عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال
وکیل مقابل از مال من بدتره ... با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می
تونست در جا من رو می کشت ... چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می
زد ... .
-
من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی
رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من
باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... .
تا
صبح خوابم نبرد ... چهره اونها ... چهره مایوس و ناامید موکل هام ... حرف
ها و رفتارها... فشار و دردهای اون روز ... نابودن شدن تمام امیدها و
آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ... همین طور که به پشت دراز کشیده بودم
... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم
متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟
... چرا؟ ...
۹۴/۰۷/۱۲