۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
قسمت بیست و نه: مدال آزادی
با
پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر
چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ... مهم تیتر
روزنامه های فرداست ... و از در اتاق خارج شد ... .
حق
با اون بود ... مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی
پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان ...
فردای
روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد... اما حس جواب دادن به
هیچ کدوم شون رو نداشتم ... چی می تونستم بگم؟ ... با شجاعت فریاد می زدم،
محمد بی گناه کشته شد؟ ... یا اینکه مثل یا ترسو، حرف های اونها رو تایید
می کردم ... اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ ... مهم یه جنجال
بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن
دولت چکار می کنه ... .
شب
بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... نمی تونستم توی چشم هاش نگاه
کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای
اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین
دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .
-
آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون
رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو
پرداخت کنم ... .
خیلی
تعجب کرده بودم ... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... نیازی نیست ...
من توی این پرونده شکست خوردم ... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم
شدم ... .
دستش
رو گذاشت روی شونه ام ... نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما
دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی ... حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من
رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم ... .
با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... .
۹۴/۰۷/۱۳