۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
قسمت سی : لکه های ننگ
شنیدن
این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و
مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که
هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟
... .
سکوت
سنگینی بین ما حاکم شد ... برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم
... با خودم گفتم ... شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد
کمتری رو حس کنه ... این چه سوالی بود که ... .
-
پسر من یه مسلمان بود ... نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش
کنم ... هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ... خیلی ها شاهد بودن ... و الان
همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ... من از دینم دفاع کردم ... نه
پسرم ... برای بچه ای که اون رو از دست دادم ... دیگه کاری از دست من
برنمیاد ... اما نمی خواستم با نام پسر من ... دین خدا لکه دار بشه ... .
پاسخش
به شدت ذهنم رو بهم ریخت ... این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم ... و
جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ... نمی خواستم قلبش رو
بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم ... اون داشت، زندگیش رو
بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... .
-
دین خدا لکه دار هست ... لکه های سیاه، وسط دنیای سفید ... یا لکه های
سفید وسط دنیای سیاه ... این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش
مشخص نیست ... هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ... و خدا هم ... اگر وجود
داشته باشه ... مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه ... هر چند، خیلی ها میگن
خدا بعد از خلق جهان، مرده ...
پ.ن:
دوستان عزیز ... یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که
کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ... با دیدن این جمله دچار شوک نشوید .
۹۴/۰۷/۱۳