۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۰
قسمت سی و یک : در اعماق اقیانوس
چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم ... .
-
خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ... دریا رو پیش چشم اونها
شکافت ... از آسمان برای اونها غذا فرستاد ... و اونها بدون اینکه ذره ای
زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن ... زمانی که حضرت
موسی، 40 روز به طور رفت ... اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده
بودن ... گوساله پرست شدن ... یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش
صدا در می اومد جلوش سجده کردن ... خدا باز هم اونها رو بخشید ... اما
زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ... اونها خودشون رو کنار کشیدن و
به حضرت موسی گفتن ... موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو ... وقتی جنگ
تموم شد بیا ما رو خبر کن ... می دونی چرا این طوری شد؟ ... .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ... سرم رو به علامت نه تکان دادم ... نمی دونم ... شاید احمق بودن ...
تلخ،
خندید ... اونها احمق نبودن ... انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و
به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ... اونها هیچ زحمتی
نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد ... خدا به جای اونها با
دشمن اونها جنگید ... فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ... حتی لازم
نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ... اونها دیگه نعمت های خدا رو
نمی دیدن ... مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد ... با 100
دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ... از دید اون، تک تک اون دلارها
بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ... اما از دید یه آدم فقیر، تک
تک اونها جواهره ... خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی
بکشیم ... بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم ... آدمی که هر روز
بدون مشکل، نفس می کشه ... هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه
نمی کنه ... و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از
دست بده ... مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ... .
بعد
از رفتن پدر محمد ... من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ... شاید
اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ... ولی تک
تکش حقیقت داشت ... .
۹۴/۰۷/۱۴