۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۲
قسمت سی و دو: خدای من
کم
کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا
از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به
ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار
که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر
راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
زجر
کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما
به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ... از اشراف و ثروتمندان حمایت
می کرد ... و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ...
اینجا
بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت... من شروع به تحقیق کردم
... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ... عرفان ها و
عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو
فکر می کردم ... قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ... .
مجذوب
تک تک اون کلمات شده بودم... اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن
دو تا تصویر بود ... تصویری از حج ... انسان هایی با پارچه های سفید و یه
شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه ... با پاهای برهنه دور خانه
ای ساده می چرخیدند ... خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ... توی
اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ... این مصداق عملی
برابری بود ... و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ...
سیاه و سفید، روی زمین ... و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن ...
.
با
دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد ... ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم
... خنده ای از سر حظ و شادی ... شاید این تصاویر برای یه انسان سفید،
ساده بود ... اما برای من، نعمت محسوب می شد ... برای من که تمام زندگیم به
خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم ... و برای
ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ... .
نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... این خدا، قطعا خدای من بود ...
۹۴/۰۷/۱۴