قسمت پنجاه و پنج : گرمای عشق
رفتم توی صف
نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ...
اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای
که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ...
دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... .
نماز به سلام
رسید ...الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام
می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... .
آرامش عجیبی
بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش
نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم
... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... .
با صدای
اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم
بلند شد ... قبول باشه ...
تازه متوجه
هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند
شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ...
دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... .
امام جماعت
... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ...
اون شب تا
صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من
و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار
بزنم ...