۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۸
قسمت پنجاه و شش : اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... من چیزی بلد
نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ...
- من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .
دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که
باید اصلاح می شد
... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم،
بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ...
بخش اول، نقد خودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... .
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا
توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع
زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از
شکست بترسی...
خندیدم ... من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی
ترسم ...
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... چی
شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ...
دوباره خندید ... حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟
... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ...
یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... هادی، تو از کی اسمت رو عوض
کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... .
حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون
اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... یه اسم عالی برات سراغ دارم
... امیدوارم خوشت بیاد
... .
حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو
نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... .
- پیشنهادت چیه؟ ...
- جون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... .
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی
داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی
صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر
عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا
نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام
هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با
جون داری ... .
سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه
راسو ... .
- ناراحت شدی؟ ... .
سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... نه ...
اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن ...
۹۴/۰۷/۲۰