۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۷
قسمت دو: ایران یا عربستان؟ مساله این بود ...
در
حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم
... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر
و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان
... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از
امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست
و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق
حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و
سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می
خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن
یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون
آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام
طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ...
این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این
نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر
خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی
ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
۹۴/۰۷/۲۵