۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۷
قسمت چهار: کله پاچه عمر
از
بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با
اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می
کردم
کم
کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی
از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی
دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
با
دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های
مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر
مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که
مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار
از گلویم پایین می رفت ... .
تک
تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو
فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم
خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
۹۴/۰۷/۲۸