۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۸
قسمت پنج: سرنوشت نامعلوم
دفتری
را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ
آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم
کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به
شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی
شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد
از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این
رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم
... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
برای
خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا
مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... .
۹۴/۰۷/۲۸