۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۵
قسمت سی و دو: یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .
سرطان،
شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای
صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به
خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... .
حالم
که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می
خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی
مشک رو رها نکرد ...
به
خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم
رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن
... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... .
با
همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و
بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل
برمی گرده
دلم
خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه
نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم
رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که
در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت
پیامبر محشور میشی ...
۹۴/۰۸/۰۶