۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۶
قسمت چهل: صدور حکم مرگ
برگشتم
خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با
عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا
پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به
آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی
نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
در
حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون
اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم
... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم
شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از
خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر
خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر
خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو
گمراه می کرد ... .
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز
با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم
خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه
هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
با
خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با
عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر
کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک
کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
۹۴/۰۸/۰۸