۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۶
قسمت چهل و یک: غسل شهادت
زمان
و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از
خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه
نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت
9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که
سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم
کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد
... .
خسته
و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم
یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو
گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای
جز برگشتن نبود ... .
توی
حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از
خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم
... .
با
اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم
بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد
... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و
سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
مغزم
هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز
داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه
گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش
توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ...
اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
۹۴/۰۸/۰۸