۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۸
قسمت آخر: دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی
رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با
اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه
ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به
هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه
نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم
خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد
... .
حالت
همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از
دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو
بوسید ... .
مادرم
و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از
بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه
... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...
وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب
ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد
هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می
داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ...
نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
برادرم
پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از
جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و
مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم
تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می
کنیم ...
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
۹۴/۰۸/۰۸