تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳

قسمت سی و هفت : تلخ ترین عید

توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...

- چی شدی مادر؟ ...

خودم رو پرت کردم توی بغلش ... 

- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...




بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... 


اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...





عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...


پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...

- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...


اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...

- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...




دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... 


هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۸
محسن

نظرات  (۲)

دستتون درد نکنه
پاسخ:
التماس دعای فرج
چند قسمته؟؟؟؟:|:|:|:|:|:|:|:|:|
پاسخ:
سلام
چون هنوز نگارش نهایی داستان تموم نشده هنوز معلوم نیست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی