تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...


شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...


ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...



شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...

به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ...

چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...

دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...


دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ...

سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...




دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...

نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۲
محسن

نظرات  (۵)

سلام کل داستان چندقسمته؟
پاسخ:
هنوز کامل نگارش نشده
شاید حدودا نود قسمت بشه
پس قسمت بعد کو؟
این همه مردم رو چشم انتظار میذارید گناه داریم
پاسخ:
معذرت
معذرت
معذرت
سلام
حلال بفرمایید
ولی باید عادت کنید چون نویسنده وقت نگارش نداره
التماس دعای فرج
پس چرا داستان اخر نداشت؟ فقط پنجاه و شش قسمت بود؟/؟
پاسخ:
سلام
داستان ادامه دارد......
اگر خدا بخواهد
از نثر و داستان های بسیار جذاب و آموزنده تان بسیار متشکرم 
انشاءالله نزد خداوند ماجور باشید 
ضمناً خواهشمندم این مخاطبین تشنه خود را فراموش نکرده و ادامه داستان را طبق فرمایش خود روزانه قرار دهید 
پاسخ:
سلام
واقعا بابت تاخیر شرمنده ام
ولی باید عادت کنید
التماس دعای فرج
با سلام و خداقوت 
لطفا باقی قسمت ها رو بگذارید 
ممنونم 
یاعلی
پاسخ:
سلام
چشم ولی کار با تاخیر انجام می شه
التماس دعای فرج

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی