قسمت صد و هفت: حادثه بی خبر نیست
توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...
ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ...
خندیدم ...
- که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن؟ ...
خنده اش کور شد ...
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت ...
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...
ـ می دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ...
دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ...
ـ بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ...
و زد تخت سینه ام ...
ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ...
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...
ـ اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...
هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ...
و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ...
به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...