تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...

نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...

دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...

اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...


هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...


صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...


ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...

برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...

- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...


تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۲
محسن

نظرات  (۴)

سلام
الهی همه دست اندر کارا عاقبت به خیر بشین
میگم این نویسنده کجاست
میشه آدرسش به ما بدی مگه دستم بهش نرسه
دق مرگمون میکنه تا بنویسه...


سلام علیکم
عاشق داستان هاتون هستم
اهل نماز نبودم
میخوندم فقط برای رضایت والدین

تا اینکه با خوندن این داستان ها شدم عاشق پرواز
عاشق پر کشیدن تا خدا
عاشق شهادت









یک کانال تشکیل دادم داخل تلگرام و داستان های شمارو به اشتراک میگذارم منتظرم ی نفر دیگه هم عاشق بشه


باز هم میگم امیدوارم از دستم راضی باشید



عاشقان پـــــرواز
داستان
منبع:
سایت 
#تا_بیکران
#جبهه_جنگ_نرم


لینک کانال
@Parvaz_Sh
https://telegram.me/parvaz_sh
پاسخ:
سلام
این ها داستان های من نیست
نویسنده با انتشار این داستان ها در فضای مجازی فارسی زبان مخالف نیست
التماس دعای فرج
چرا اینقدر دیر بدیر میذارید؟چرا با روح و روان آدم بازی میکنید؟آخه انصافه؟!!!
سلام
تشکر از مطالب مفیدی که میذارید
کاش وقفه بین داستانا کمتر بشه آخه اینجوری پیگیری کسل کننده میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی