قسمت بیست
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم
باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع
به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون
ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند
روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق
زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه
ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج
مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه
چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده
نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که
منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد
انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده
دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم
شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون
فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف
مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه
میشه؟؟ من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.. و باز زنها
دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت
و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم
زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته
ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و
شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
حالم
از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ
هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی
درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق..
دیگه
از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان
شهوت.. مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی
دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم
تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از
طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از
مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن. مسیحی.. یهودی..
بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از
دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)