قسمت هشت
رزمنده کوله اش را انداخته انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت.احساس میکرد منوچهر نزدیک است.شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید.راهش را کج کرد بطرف خانه پدرمنوچهر.دررا باز کرد.پوتین های منوچهر که دم در نبود.از پله ها رفت بالا.توی اتاق کسی نبود اما بوی تنش را خوب میشناخت.حتما میخواست غافلگیرش کند.تا پرده ی پشت دررا کنار زد،یک دسته گل آمد بیرون.از همان دسته گلهایی که منوچهر میخرید.از هرگل یک شاخه.خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا.
سه ماه نیامدنش را بخشیدم.چون به قولش عمل کرده بود با آقای اسفندیاری،شوش خانه گرفته بودند.خانه مان توی شوش دوتا اتاق داشت.اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچکتر.گفت"اینها تازه ازدواج کرده اند.تاحالا خانمش نیامده جنوب.گفتم دلش میگیرد.حالا تو هرچه بگویی همان کاررا میکنیم"
من موافق بودم.منوچهر 4 تا جعبه مهمات آورد که بجای کمد استفاده کنیم.دوتا برای خودمان،دوتا برای آنها..
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.تا خیالش راحت میشد که تنها نیستیم میرفت.آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.سر خودمان را گرم میکردیم.یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.توی خانه تلویزیون تماشا میکردیم.تلویزیون آنجا بغداد را راحت تر از تهران میگرفت.یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد برای تبلیغات.اسم بعضی اسرا و آدرسشان را میگفتند و شماره تلفن میدادند. ما مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هاشان..بعضی وقتها به مادرم میگفتم اینکاررا بکند.
شوهرهامان که می آمدند تا نصف شب میرفتیم حرم.میدانستیم فردا بروند تا هفته بعد نمی بینمشان.چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش.
خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکند میخواهند بیایند من را برگردانند.هول شدم.حالم بهم خورد.آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم.دکتر گفته بود باردارم.به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند.سرراهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.آنشب منوچهر ماند.
نمیگذاشت از جا بلند شوم.لیوان آب را هم میداد دستم.نیم ساعت به نیم ساعت میرفت یک چیزی میخرید می آمد.یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید.منوچهر سر هردوتا بچه میدانست خدا بهمان چه میدهد.خیلی بااطمینان میگفت.ظهر فردا دیگر نمیتوانست بنشیند.گفت"میروم حرم"
خلوتی میخواست که خودش را خالی کند.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند.وقتی میخواستند برگردند منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران.قرار بود لشکر برود غرب نمیتوانست 2 ماه به ما سربزند.اما دیگر نمیتوانستم بمانم.بعد از آن دوماه برگشتم جنوب.رفتیم دزفول.اما زیاد نماندیم.حالم بد بود.دکتر گفته بود باید برگردم تهران.همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
.
هوس هندوانه کرد.وانت جلویی بار هندوانه داشت.سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش را گفت.منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد.راننده نگه داشت.اما هندوانه نمیفروخت.باررا برای جایی میبرد.آنقدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.فرشته گفت"اوه،تا خانه صبرکنم؟ همین حالا بخوریم"
ولی چاقو نداشتند.منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.سرش را تکان داد و گفت"چه دختر نازپرورده ای بشود.هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد"
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.به صبوری و توداری منوچهر است،هرچقدر ازنظر ظاهر شبیه اوست،اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین بدنیا آمد.منوچهر روی پا بند نبود.توی بیمارستان همه فکرمیکردند ما 10-15 سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم.دوتا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد.یک سبد گل میخک قرمز آورد.آنقدر بزرگ بود که از در تونمی آمد
هدی تپل بود و سبزه.سفت میبوسیدش.وقتی خانه بود باعلی کشتی میگرفت،با هدی آب بازی میکرد.برایشان اسباب بازی میخرید.هدی یک کمد عروسک داشت.میگفت"دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم،ولی دلم خنک میشود که قشنگ بچه ها را بوسیدم،بغل گرفتم.باهاشان بازی کردم"
دست روی بچه ها بلند نمیکرد.به من میگفت"اگر یک تلنگر بهشان بزنی شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توی ذهنشان میماند برای همیشه"
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد.وقتی میخواست غذاشان بدهد میپرسید میخواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه میرفت و غذا را قاشق قاشق میگذاشت دهانشان.
از وقتی هدی دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای 5 حاج عبادیان هم شهیدشد.
منوچهر و حاجی خیلی بهم نزدیک بودند.مثل مرید و مراد.حاجی وقتی میخواست قربان صدقه علی برود میگفت"قربان بابات بروم"
منوچهر بعد از او شکسته شد.تا آخرین روز هم که میپرسیدی"سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟" میگفت"روزشهادت حاج عبادیان"
راه میرفت و اشک میریخت و آه میکشید.دلش نمیخواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای 5 بدجوری شیمیایی شد.تنش تاول میزد و از چشمهاش آب می آمد.اما چون با گریه هایی که میکرد همراه شده بود،نمیفهمیدم.
شهادتهای پشت سر هم و چشم انتظاری اینکه کی نوبت ما میرسد و موشک باران تهران،افسرده ام کرده بود.می نشستم یک گوشه،نه اشتها داشتم نه دست و دلم به کاری میرفت.منوچهر نبود تلفنی بهش گفتم میترسم.
گفت"این هم یک مبارزه است.فکرکرده ای من نمیترسم؟"
منوچهر و ترس؟توی ذهنم یک قهرمان بود.گفت"آدم هرچقدر طالب شهادت باشد،زندگی دنیا را هم دوست دارد.همین باعث ترس میشود فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا"
حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرات پیدا کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان.
دوسه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت"فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زدند ببینید"
چرا باید اینکاررا میکردم؟گفت"برای اینکه ببینی چقدر آدم خودخواه است"
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم.
به علی و هدی رفتیم.یک عده نشسته بودند روی خاکها یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود آنطرفتر مردم سبزه میخریدند و تنگ ماهی دستشان بود انگار هیچ غمی نبود.من دیدم که دوست ندارم جزء هیچکدام از این آدمها باشم مه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم.هردو خودخواهیست.منوچهر میخواست این را به من بگوید.همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال 67 مسؤول پادگان بلال کرج شد.زیاد می آمد تهران و میماند. وقتی تهران بود صبحها میرفت پادگان و شب می آمد.
.
حی علی خیرالعمل
نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و میخواست وضو بگیرد.این روزها بیشتر عادت کرده بود به بودنش .وقتی میخواست برود منطقه دلش پر از غم میشد.انگار تحملش کم شده باشد.منوچهر سجاده اش را پهن کرد.دلش میخواست در نمازها به او اقتدا کند،ولی منوچهر راضی نبود.
یکبار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده،ناراحت شد.از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد،طوریکه کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هاش را بسته بود و اذان میگفت.به حی علی خیرالعمل که رسید،فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش.منوچهر"لااله الاالله"گفت و مکث کرد.گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد"عزیزمن، این چه کاریست؟ میگوید بشتابید بسوی بهترین عمل،آنوقت تو می آیی شیطان میشوی؟"
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت"به نظر خودم که بهترین کاررا میکنم"
.
شاید 6 ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت.ولی از سال 66 دیگر طاقت نداشتم.هرروز که میگذشت وابسته تر میشدم.دلم میخواست هرروز جمعه باشد و بماند خانه.
جنگ که تمام شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه.هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.غذا نمیتوانست بخورد.میگفت"دل و روده ام را میسوزاند"
همه ی غذاها بنظرش تند بود.هنوز نمیدانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمیدادند.هردفعه میبردیمش بیمارستان، یک سرم میزدند،دو روز استراحت میدادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشارهای اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعدازظهرها کارکند.اما نتوانست.ترافیک و سروصدا اذیتش میکرد.پسرعموش نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد.بعدازظهر ها از پادگان میرفت آنجا،شیر میفروخت.وقتی شنیدم بهش توپیدم که چرا اینکاررا میکند.
گفت"تا حالا هرچه خجالت شمارا کشیده ام بس است" پرسیدم"معذب نیستی؟"
گفت"نه، برای خانوادم کار میکنم"
درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هرسه ماه درس یکسال را بخواند و امتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته
.
کتاب فارسی را باز کرد و 4-5 صفحه ورق امتحان پر دیکته گفت.منوچهر در بد خطی قهار بود.گفت"حالا فکرکن درس خوانده ای.با این خط بدی که داری معلمها نمیتوانند ورقه هایت را صحیح کنند"
گفت"یاد میگیرند"
این را مطمئن بود.چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند."وقت" را "فقط" و "موش"را "مشت" و هزار کلمه دیگر که خودش میتوانست بخواند و فرشته.
غلطها را شمرد.68 غلط گفت"رفوزه ای"
منوچهر همانطور که ورقها را زیر و رو میکرد و غلط ها را نگاه میکرد گفت"آنقدر میخوانم که قبول شوم"
این را هم میدانست.منوچهرآنقدر کله شق بود که هرتصمیمی میگرفت به پاش میماند.