قسمت سیزده
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.بغلش کردمو گفتم من هم خستم.حاجی دست گذاشت روی سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آنوقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه"
.
اما من آمادگی نداشتم.گفت"اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت میکند"
گفتم"قرار ما این نبود"
گفت"یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمیتوانم دور از تو باشم.حالا میخواهم حرفهای آخر را بزنم.شاید دیگر وقت نکنم.چیزی هست که روی دلم سنگینی میکند.باید بگویم.تو هم باید صادقانه جواب بدهی" پشتش را کرد.
گفتم"میخواهی دوباره خواستگاری کنی؟" گفت"نه اینطوری هم من راحت ترم هم تو"
دستم را گرفت.گفت"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی"
کسی جای منوچهر را بگیرد؟؟ محال بود
گفتم"بنظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند اما روحش با کس دیگر باشد؟"
گفت"نه"
گفتم"پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم"
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.او هم قول داد صبرکند.گفت"از خدا خواستم مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم میخواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید.الان میبینم علی برای خودش مردی شده.خیالم از بابت تو و هدی راحت است"
نفسهاش کوتاه شده بود.کمی راهش بردم.دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم.توی آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پرشده بودند و تک و توک سیاه بودند،دست کشید.چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم.خوشش آمد که پر شده اند.تکیه داد به تخت و چشماش را بست.غذا آوردند.میز را کشیدم جلو.گفت"نه.آن غذا را بیاور" با دست اشاره میکرد به پنجره.من چیزی نمیدیدم.دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم"غذا اینجاست.کجا را نشان میدهی؟"
چشماش را باز کرد.گفت"آن غذا را میگویم.چطور نمیبینی؟"
چیزهایی میدید که نمیدیدم و حرفاش را نمیفهمیدم.به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان صدام زد.گفت"نمیدانم چطور بگویم.ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد.ریه ی سمت چپش از کار افتاده.قلبش دارد بزرگ میشود و ترکش دارد فرو میرود توی قلبش"
دیگر نمیتوانستم تظاخر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده میشد.سرش را میگذاشت روی شانه ام و باز میخوابید.از زور درد نه میتوانست بخوابد نه بنشیند.همه آمده بودند.هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند.نتوانست بماند.گفت"نمیتوانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه"
فریبا هدی را برد.
یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم.دیدم کف اتاق پر از خون است.آنژیوکت از دست منوچهر درآمده بود و خونش میریخت.پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان.منوچهر حالت احترام گرفت.
دستش را زد توی خونها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش.پرسیدم"منوچهرجان.چکارمیکنی؟"
گفت"روی خون شهید وضو میگیرم"
دورکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم گفت"من را ببر غسل شهادت کنم"
مستأصل ماندم.گفت"نمیخواهم اذیت شوی"
یک لیوان آب خواست.تا جمشید لیوان آب را بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم.لیوان آب را گرفت.نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد.تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روی دستش.گفت"دعا بخوان"
آنقدر آشفته بودم که تندتند فاتحه میخواندم.حمد و 3 تا قل هوالله و انا انزلناه میخواندم.خندید.گفت"انگار تو عاشق تری.من باید شرم حضور داشته باشم.چرا قاطی کرده ای؟"
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم گفت"تورا به خدا.تو را به جان عزیززهرا دل بکن"
من خودخواه شده بودم.منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد ولی بماند.دستم را بالا آوردم و گفتم"خدایا من راضیم به رضایت.دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد"
منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
دهانش خشک شده بود آب ریختم دهانش.نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه لبش ریخت بیرون.اما "یاحسین"قشنگی گفت.به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.میخواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم.برانکارد آوردند.با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را.از تخت که بلندش کردیم،کمرش زیر دستم لرزید منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد.او را بردند.
از در که وارد شد منوچهر را دید.چشماش را بست.گفت"تورا همه جوره دیدم.همه را طاقت داشتم.چون عاشق روحت بودم ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم"
صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد.سر تا پاش را بوسید.با گوشه روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون.
دلش بوی خاک میخواست.دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب.علی زیر بغلش را گرفت.بلندش کرد و رفتند خانه.تنها برمیگشت چقدر راه طولانی بود احساس میکرد منوچهر خانه منتظر است اما نبود.هدی آمد بیرون.گفت"بابا رفت؟"
و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاک برسد.فکر خستگی تنش را میکردم.دلم نمیخواست توی آن کشوهای سردخانه بماند.منوچهر از سرما بدش می آمد.روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد.یک روز و نیم ندیده بودمش.اما همینکه تابوتش را دیدم نتوانستم بروم طرفش.
او را هرطرف میبردند میرفتم طرف دیگر.دورترین جایی که میشد.از غسالخانه گذاشتنش توی آمبولانس.دلم پر میزد.اگر این لحظه را از دست میدادم دیگر نمیتوانستم باهاش خلوت کنم.با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش.روی قلبش که آرامش بگیرم ولی ترکشها مانع بود.آنروز هم نگذاشتندچون کالبد شکافی شده بود.صورتش را باز کردم.روی چشم و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند.گفتم"اینکه رسمش نشد.حالا بعد از اینهمه وقت با چشم بسته آمده ای؟من دلم میخواهد چشمات را ببینم"
مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشماش بازشد.هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم.علی و هدی هم حرف میزدند.گفتم"راحت شدی.حالا آرام بخواب"
چشماش را بستم و بوسیدم.مهرها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمیتوانستم نزدیک بروم.سفارش کردم توی قبر را ببینند زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو.گلها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش.همان آرامشی را که منوچهر میداد خاکش داشت.بعد از چند روز بیخوابی دو ساعت همانجا خوابم برد.تا چهلم هرروز میرفتم سرخاک.سنگ قبر را که انداختند دیگر فاصله را حس کردم رفت کنار پنجره.عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه.گفت"یادت باشد تنها رفتی.ویزا آماده شده.امروز باید باهم میرفتیم" گریه امانش نداد.دلش میخواست بدود جاییکه انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش.دوید بالای پشت بام.نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد.آنقدر که سبک شد
تا چهلم نمیفهمیدم چه برسرم آمده.انگار توی خلاء بودم.نه کسی را میدیدم نه چیزی میشنیدم.روزهای سخت تر بعد از آن بود.نه بهشت زهرا و نه خوابها تسلایم نمیدهد.یکشب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست.عصبانی شدم.داد زدم"منوچهرخان.من باتو حرف میزنم آنوقت این کبوتر را میفرستی؟"
آمدم پایین تا چند روز نمیتوانستم بروم بالا.کبوتر گوشه قفس مانده بود و نمیرفت.علی آوردش پایین.
هرکاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان.گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود.بوی تنش میپیچد توی خانه.بچه ها هم حس میکنند.سلام میکند و میشنویم.میدانم آنجا هم خوش نمیگذراند.او آنجا تنهاست و من اینجا.تا منوچهر بود،ته غم را ندیده بودم.حالا شادی را نمیفهمم.این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست ..
پایان...
منوچهر مدق به روایت همسرشهید..
کتاب اینک شوکران 1 از مجموعه روایت فتح.به کوشش مریم برادران.
شهید منوچهر مدق.
تولد 31 خرداد 1335
ازدواج با فرشته ملکی 4 تیر 1359
شهادت 2 آذر 1379
مزار مطهرشهید تهران.بهشت زهرا.قطعه 50 شهدا ردیف 93..