قسمت سی و هشت
بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می کرد ...
دنیل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد...
- متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت یهو چنین اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام که مجبور شدم برای چند دقیقه ترک تون کنم ...
نمی تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر می شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و مادرش ... و بچه ای که هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می کرد ... و اون با آرامش اشک های دخترش رو پاک می کرد ...
فشار شدیدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشید ... فشاری که به زحمت کنترلش می کردم ...
- ببخشید آقای ساندرز ... این سوال شاید به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شدید؟ ...
- حدودا 7 سال ...
- و مادرتون؟ ...
نگاهش با محبت چرخید روی مادرش ...
- مادرم کاتولیک معتقدیه ... هر چند تغییر مذهب من رو پذیرفته اما علاقه و باور اون به مسیح ... بیشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ...
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ...
- این موضوع ناراحتتون نمی کنه؟ ...
هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خندید ... لبخندی که تمام چهره اش رو پر کرد ...
- عیسی مسیح، پیامبری بود که وجود خودش معجزه مستقیم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم که پیامبر خدا رو بیشتر از پسر خودش دوست داره ...
بدون اینکه حتی لحظه ای بیشتر بایستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی این 7 سال حتما بلایی سر مادرش می آورد ... اون هم زنی که مریض بود و مرگش می تونست خیلی طبیعی جلوه کنه ...
هنوز چند قدم بیشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشین ...
دیگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ... تمام محتویات معده ام برگشت توی دهنم ...
تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... کابووس رهام نمی کرد ... کابووسی که توش ... یه دختر بچه رو جلوی چشم پدرش با تیر می زدم ...
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... دیگه چیزی توی معده ام باقی نمونده بود ... اما باز هم آروم نمی گرفت ...