قسمت چهل و هشت
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بیمارستان ... وقتی اومد بیرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا یه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار کردم ... اولش چیزی نمی گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
می خواست ماجرا رو به آقای ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و یه طوری قانع شون کنه که از این کار دست بردارن ...
نمی دونست باید چی کار کنه ... خیلی دو دل بود ... مدام به این فکر می کرد اگه بره پیش پلیس چه بلایی ممکنه سر اون بچه ها بیاد ... برای همین رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اینکه چیزی بگه برگشت ...
وقتی ازش پرسیدم چرا ... هیچی نگفت ... فقط گفت ... آقای ساندرز شرایط خاصی داره ... که اگر ماجرا درست پیش نره ممکنه همه چیز به ضررش تموم بشه ... نمی خواست ساندرز به خاطر حمایت از کریس آسیب ببینه و بلایی سرش بیاد ... برای همین تصمیم گرفت چیزی نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خیلی کریس رو دوست داشتم ... خیلی ...
مخصوصا از وقتی عوض شده بود .. یه طوری شده بود ... می دونستم واسه من دیگه یه آدم دست نیافتنی شده ... خوب تر از این بود که مال من بشه ... اما نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوی مدرسه شون ... می خواستم بهش بگم تو کاری نکن ... من میرم پیش پلیس و طعمه میشم ... حاضر بودم حتی به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... می ترسیدم بلایی سرش بیاد ... که دیدم داشت با اون مرد حرف می زد ...
خیلی با محبت دستش رو گذاشته بودی روی شونه کریس و با هم حرف می زدن ... برگشت سمت ماشینش ... و ...
همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد ... کریس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روی زمین ... انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نیومده بود ... سعی کرد دوباره بلند بشه ... نیم خیز شده بود ... که این بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بینی کریس خون می جوشید ...