قسمت هفتاد و سه
اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور بهم ریخت ...
- اتفاقی افتاده؟ ... طرف تروریست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشک شده بود ...
- از امروز دیگه آزادی ... می تونی برگردی به هر زندگی ای که دوست داری ... اون آدم با هیچ گروه تروریستی ای توی عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصی اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن میرن ایران ... به نظرم این هیجان انگیزتره ... فکرش رو بکن طرف جاسوس ایران باشه ...
برای چند لحظه شوکه شدم ... ایران چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش عبور کرد ... اما دیگه باور اینکه اونها افراد خطرناکی باشن توی نظرم از بین رفته بود ...
خنده تلخ و سنگینی به زور روی لب هام قرار گرفت ...
- وقتی داشتی بررسیش می کردی به چیزی برخوردی؟ ...
هیجان جاسوس بازیش آروم شد ...
- نه ...
بطری آب رو گداشتم سر جاش و در یخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چیز تمومه ... همه اش یه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ایران ...
- یعنی این همه تلاش الکی بود؟ ...
زدم به شونه اش و خندیدم ...
- اون کی بود که چند روز پیش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب می کرد؟ ... برو خوشحال باش همه چی به خوبی تموم شده ...
دست کردم توی کیفم ... و دو تا صد دلاری دیگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روی پیشخوان آشپزخانه اش ...
- متشکرم مایک ... می دونم گفتی نرخت بالاست ... من از پس جبران کارهایی که کردی برنمیام ... اما امیدوارم همین رو قبول کنی ...
با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ...
- هی مرد ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نکنه فهمیدی قراره به زودی بمیری؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چی؟ ...
- آخه یهو اخلاقت خیلی عوض شده ... مهربون شدی ... گفتم شاید توی خیابون فرشته مرگ رو دیدی ...
در حالی که هنوز می خندیدم رفتم سمت در خروجی ...
- اتفاقا توی راه دیدمش و سفارش کرد بهت بگم ... وای به حالت اگه یه بار دیگه بری سراغ خلاف ... یا اینکه اطلاعات ساندرز جایی درز کنه و بفهمم ازش استفاده کردی ... اون وقت خودش شخصا میاد سراغت و یطوری این دنیا رو ترک می کنی که به اسم جاندو * دفنت کنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتی نتونستی 10 ثانیه بیشتر چهره اصلیت رو مخفی کنی ...
در رو باز کردم و چند لحظه همون طوری توی طاق در ایستادم ...
- مایکل ... یه لطفی در حق خودت بکن ... زندگیت رو عوض کن ... نزار استعدادت اینطوری هدر بشه ... تو واقعا ارزشش رو داری ...
و از اونجا خارج شدم ... نمی دونم چه برداشتی از حرف هام کرد ... شاید حتی کوچک ترین اثری روی اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه یکی توی جوانی من پیدا می شد و این رو بهم می گفت ... "تو ارزشش رو داری توماس ... زندگیت رو عوض کن "... شاید اون وقت، جایی که آرزوش رو داشتم ایستاده بودم ...
* جاندو اصطلاحی است که برای اجساد یا افراد مجهول الهویة استفاده می شود.